زیـر دوش حمّــام می‌بَـرم..............



زیـر دوش حمّــام می‌بَـرم،
بُـغـضـم را.....
میـان شُـرشُـر آبِ داغ می‌تـرکـانـم،
تا همـه فـکـر کننـد
قرمـزیِ چشمـانـم
ازدم کـردنِ حمّـام است!!!!!!
[ دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:دل نوشته, ] [ 21:15 ] [ zahra ] [ ]
ریشه در خاک

چه نیازیست که انسان ماشین زمان بسازد ؟

وقتی می شود آهنگی را گوش کنی و به همان لحظه ها

دقیقا

 به همان لحظه ها پرتاب شوی
 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, ] [ 20:34 ] [ zahra ] [ ]
ایـن روزمـره گی مکـرر ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

روزمره گی، عین مردن است

حتی اگه شب رو دیر خوابیدی، صبح زود بیدار شو !

زیر بارون راه برو، نترس از خیس شدن !

هر چند وقت یه بار یه نقاشی بکش !

توی حموم آواز بخون، آب بازی کن، چه اشکالی داره ؟!

بی مناسبت کادو بخر! بگو این توی ویترین برای تو بود

در لحظه دست دادن به یه دوست، دستش رو فشار بده !

لباس های رنگی بپوش !

آب نبات چوبی لیس بزن !

نوزاد فامیل رو بغل کن !

عکسات رو با لبخند بگیر !

بستنی قیفی لیس بزن !

زیر جمله های قشنگ یه کتاب خط بکش !

به کوچیکتر ها سلام کن !

تلفن رو بردار و به دوست های قدیمیت زنگ بزن !

برو دریا، شنا کن !

هفت تا سنگ بنداز تو دریا و هفت تا آرزو کن !

به آسمون و ستاره ها نگاه کن !

چای بخور، برای دیگران هم چای دم کن !

جوراب های رنگی بپوش !

خواب ببین !

شعر بگو !

خاطرات قشنگ رو بنویس !

بالا بلندی، وسطی بازی کن !

قاصدک ها رو بگیر و آرزو کن و فوتشون کن !

خواب بد دیدی بپر، حتما یه لیوان آب بخور !

باغ وحش برو، شهربازی، چرخ و فلک سوار شو !

جمعه ها به کوه برو، هر جاش که خسته شدی، یه ذره دیگه ادامه بده !

نون خامه ای بخر و با لذت بخور !

قبل خواب کارای روزت رو مرور کن !

هیچ وقت خودت رو به مردن نزن !

نفس های عمیق بکش !

به دردو دل دیگران با دقت گوش بده !

سوار تاکسی شدی بلند سلام کن !

چون ... هر جا وایستی، مردی !

زنده باش، زندگی کن !

برای زنده موندن از داشته هات غافل نشو !

قدر همشون رو بدون، بگذار زندگی از اینکه تو زنده ای، به خودش ببالد !

و تو با نشاطی که به زندگیت می دهی، می توانی زنگار روزمره گی را از جانت بزدایی ...


و در آخر : بدان که روزمره گی، عین مردن است !

[ شنبه 18 آذر 1391برچسب:, ] [ 19:1 ] [ zahra ] [ ]
به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي

 

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
اوني که زود ميرنجه زود ميره، زود هم برميگرده. ولي اوني که دير ميرنجه دير ميره، اما ديگه برنميگرده ...

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
رنج را نبايد امتداد داد بايد مثل يک چاقو که چيزها را مي‏بره و از ميانشون مي‏گذره از بعضي آدم‏ها بگذري و براي هميشه قائله رنج آور را تمام کني.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
بزرگ‌ترين مصيبت براي يک انسان اينه که نه سواد کافي براي حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم براي خاموش ماندن.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
مهم نيست که چه اندازه مي بخشيم بلکه مهم اينه که در بخشايش ما چه مقدار عشق وجود داره.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
شايد کسي که روزي با تو خنديده رو از ياد ببري، اما هرگز اوني رو که با تو اشک ريخته، فراموش نکني.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهميت
وانايي عشق ورزيدن؛ بزرگ‌ترين هنر دنياست.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
از درد هاي کوچيکه که آدم مي ناله؛ ولي وقتي ضربه سهمگين باشه، لال مي شه.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
اگر بتوني ديگري را همونطور که هست بپذيري و هنوز عاشقش باشي؛ عشق تو کاملا واقعيه.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
هميشه وقتي گريه مي کني اوني که آرومت ميکنه دوستت داره اما اوني که با تو گريه ميکنه عاشقته.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
کسي که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همين بيشتر از اينکه بگه دوستت دارم ميگه مواظب خودت باش.
[ سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:مطالب خواندنی , دل نوشته, ] [ 15:59 ] [ zahra ] [ ]
من چه نقشی دارم اینجا...

 من چه نقشي دارم اينجا ، نقشه هست ، نقاش كو؟
صد هزار مجنون ميان پرده اند، صد هزار مجنون يكي ليلاش كو؟
وه چه اين تصويرها سر در گمند! چاكران بي شمار و نوكران بي حساب، آقاش كو؟
عاقبت شاگرد بازيگوش از كلاس درس بيرون مي شود.
در حياط مدرسه در تكا پو براي بازگشت، شاكي از آموزگار ، نا اميد از روزگار .
اي شما اي والدين بي خيال فراش كو؟
در ته يك كوچه اي در ميان جوي آب عابري غرق به خون، زخم تيغي بر كمر
ناله سر مي دهد: با شما هستم اي پاسبان نيمه مست، پس كجاست آن چاقوكش، اوباش كو؟
يك قدم آن دورتر، آفتابي داغتر، پرنورتر مردماني مهربان،
مردماني كه پر از عشق است لبخندشان در جانشان،
مردماني كه شكوهي جاودان دارند در ايمانشان.
دست هاشان را براي دوستي آورده اند. من چه نقشي دارم اينجا؟                    

[ دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:35 ] [ zahra ] [ ]
خسته ام.................

 


خسته ام از تكرار شنیدن
مواظب خودت باش
تو اگر نگران من بودی نمی رفتی
به سادگی میماندی
گاهی فقط
با یك نگاه...
با یك نفس شاید
مواظبم بودی
پس بگذارو بگذر...
[ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:28 ] [ zahra ] [ ]
بعضـــی رنگــها عجیبــــ بــهـ دلـ♥ــ مینشیند ............
بعضـــی رنگــها عجیبــــ بــهـ دلـ♥ــ مینشیند ..

مثــِ رنگـــ ِ چشماتـــ ..

مثــِ سپیدی پیراهنتـــ

مثــِ گیره سر صورتیتــــ

مثــِ رنگ گیسوانتــــ

مثــِ سرخی لبـ هاتــــ

مثــِ لاکـــِ روی ناخن هاتــــ

میدونـــی

همــهـ رنگــــ ها در " تـــ♥ـــو " خلاصــهـ میشـهـ

رنگیــن کمانـــی از جنـس خـواستـن ..
 

 

[ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:28 ] [ zahra ] [ ]
احساس.............

 


یک شهروند مضطرب،
يک کارمند گیج

یک دختر سرگشته،

یک انسان بـﮯرؤیا؛

تنهایــﮯمن شکلهایـﮯمختلف دارد




آدمهای کنارم مثل جمعه میمانند ...
معلوم نمیکند...

"فــــــرد" هستند یا " زوج " ...

پر از ابهامند ....




توی ایـن چـنـد سالِ عمـرم یه چـیز ُ خـوب فهمیـدم ؛
گـُذر ِ زَمـان هیچ چیز ُ حـَل نمیکنه . . .

ماست مالــی میکُـنه



ای داد از این روزها!!
این روزها که اسم دارند,شماره دارند,تعطیلی دارند,هفته و ماه و سال دارند
اما افسوس که روح ندارند



"دل"استـــــ کهــ ـ می شکنـــی
بـــی هــــوا!!!!
نه فنجان قهــــوه خوری ِ جهـــیز یه ی مادرتــــــ





گاهـي فـقـط بايــد
لبـخـنـد بـزنــي
و
رد شـــوي
بگـذار فـکـر کنـنـد
نـفـــهــميــــدي...!!!


دلگیر نشو از آدما!
نیش زدن طبیعت شونه،سالهاست به هوای بارونی میگن "خراب"
[ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:25 ] [ zahra ] [ ]
دل نوشته

دلتنگی......... ............... ..........حاضر!
غم............. ............... ...........حاضر !
درد............ ............... ............حاض ر!
دوری........... ............... ...........حاضر !
عشق............ ............... ......؟؟؟؟؟؟؟
بلندتر می خوانم......عشق. ............... ؟؟؟
باز هم نیامده
غیبتهایش از حد مجازش دیریست که گذشته
اخراجش می کنم!!!!
با آنکه نمی شود اما زندگی را ادامه می دهم...!
مشق هر شبتان همین باشد

جای عشق برای همیشه خالیست 

[ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:24 ] [ zahra ] [ ]
نيستي و نميداني.......................
من
کلافه , گيج , تنها
ساکت و آروم مثل هميشه
با يه فنجون قهوه
گوشه اي از اتاقم نشسته ام..
... صداي آهنگ مورد علاقمون فضاي اتاقمو پر کرده...
نيستي...
نيستي و نميداني
چه لذتي دارد
سيگار
بعد از تو !

 

[ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:22 ] [ zahra ] [ ]
چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟
اما افسوس که هیچ کس نبود ...
همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...
آری با تو هستم ...!
با تویی که از کنارم گذشتی...
و حتی یک بار هم نپرسیدی،

چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!

 



 

 

 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:7 ] [ zahra ] [ ]
اسمش را می گذاریم دوست مجازی.....!!!
اسمش را می گذاریم دوست مجازی
اما آن سو یک آدم حقیقی نشسته
خصوصیاتش را که نمی تواند مخفی کند
وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را می نویسد
وقت می گذارد برایم، وقت می گذارم برایش
نگرانش می شوم
دلتنگش می شوم


وقتی در صحبت هایم به عنوانِ دوست یاد می شود
مطمئن می شوم که حقیقیست
هرچند کنار هم نباشیم
هرچند صدای هم را هم نشنیده باشیم،
من برایش سلامتی و شادی آرزو دارم
هرکجا که باشد…!

[ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, ] [ 16:11 ] [ zahra ] [ ]
با توام ، با توخــــــــدا..چند تا دوست برایم بفرست...


با توام ، با توخــــــــدا..

یک کمی معجزه کن

چند تا دوست برایم بفرست...

پاکتی از کلمه
جعبه ای از لبخند...
نامه ای هم بفرست
کوچه های دل من باز خلوت شده است...
قبل از اینکه برسم
دوستــی را بردند

یک نفر گفت به من: باز دیر آمده ای .... دوست قسمت شده است
با توام با تو خدا ....

یک دل قلابی ...
یک دل خیلی بد... چقدر می ارزد؟ ....
من که هرجا رفتم جار زدم : شده این قلب حراج ... بدوید... یک دل مجانی
قیمتش یک لبخند.... به همین ارزانــــی
هیچ وقت اما... هیچ کس قلب مرا قرض نکرد...
هیچ کس دل نخرید...
با توام... با تو خـــــدا...
پس بیا... این دل من ... مال خودت...
من که دیگر رفتم اما...

ببر این دل را...
دنبال خودت
[ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, ] [ 16:9 ] [ zahra ] [ ]
پایانیــــ از اینــــ تـراژدیـکــــ تـر ...!



بهـ راستیــــ

پایانیــــ از اینــــ تـراژدیـکــــ تـر ...!

تـو راهـتـــ را بگیـریــــ و برویــــ

منــــ راهـــمـ را بگیـرمـــ و برومــــ

آنچنانــــ کهـ حتیـــ چیزیــــ باقیـــ نمانـد

برایــــ عبرتــــ دیگرانــــ.

[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 13:8 ] [ zahra ] [ ]
♥ دلـتـنـگـــــــے هــا ♥

دلـتـنـگـــــــے هــا

گـاه از جـنـسِ
اشـک انـد و گـاه از جـنـسِ بـغـض ؛

گـاه
سـکـوت مـــــــے شـونـد و خـامـوش مـــــــے مـانـنـد

گـاه
هـ ـ ـق هـ ـ ـق مـــــــے شـونـد و مـــــــے بـارنـد . .

دلـتـنـگـــــــے مـن

بـرایِ تـو امـّـا

جـنـسِ
غـریـبــــــــے دارد . .


 

[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 13:2 ] [ zahra ] [ ]
اما تــــو......................
هنوز آنقدر ضعیف نشده ام
که خطرِ ریزشِ این کـوه را جار بزنم
اما تــــو
حوالیِ من که می رسی احتیاط کن... .


[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 13:1 ] [ zahra ] [ ]
♥ مــیـخـواهـمـت ♥

در خاطری که ” تویـــی ” دیگران فراموشند ،

بگذار در گوشت بگویم

” میـــخواهــمــــــــت ” …

این خلاصه ی ،

تمام حرفای عاشقــــانه دنـــیاست …!!!


[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 13:0 ] [ zahra ] [ ]
میترســـم ................
میترســـم از شــبی

تــو باشــی وُ شـــعر نبـــاشد وُ حــس جنــون ..

میترســـم از روزی

شـــعر باشــد وُ عشــق باشـــد

امـــا

تــو نبـــاشــی ،

مــن باشـــم و ُ یـــک دل خون

[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:55 ] [ zahra ] [ ]
الو ... الو... سلام

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ 

 

 

 


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:10 ] [ zahra ] [ ]
من یک چهار دیواری دارم و کاغذ و قلمی.

من یک چهار دیواری دارم و کاغذ و قلمی.

قلمی که گاه و بی گاه جور مرا می کشد

و حرف های نا گفته ام را بر کاغذ می نویسد.

در آن لحظه، قلمم مثل زبانم الکن نیست،

من من نمی کند، کم نمی آورد و ... می نویسد

شیوا، بی غلط و بدون بروز هر گونه احساسی.

وقتی می نویسم گونه هایم سرخ نمی شوند،

اشک هایم فرو نمی ریزند،عصبانی نمی شوم،صدایم هم نمی لرزد... 


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:6 ] [ zahra ] [ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

لینک باکس