چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟
اما افسوس که هیچ کس نبود ...
همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...
آری با تو هستم ...!
با تویی که از کنارم گذشتی...
و حتی یک بار هم نپرسیدی،

چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!

 



 

 

 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:7 ] [ zahra ] [ ]
اسمش را می گذاریم دوست مجازی.....!!!
اسمش را می گذاریم دوست مجازی
اما آن سو یک آدم حقیقی نشسته
خصوصیاتش را که نمی تواند مخفی کند
وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را می نویسد
وقت می گذارد برایم، وقت می گذارم برایش
نگرانش می شوم
دلتنگش می شوم


وقتی در صحبت هایم به عنوانِ دوست یاد می شود
مطمئن می شوم که حقیقیست
هرچند کنار هم نباشیم
هرچند صدای هم را هم نشنیده باشیم،
من برایش سلامتی و شادی آرزو دارم
هرکجا که باشد…!

[ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, ] [ 16:11 ] [ zahra ] [ ]
با توام ، با توخــــــــدا..چند تا دوست برایم بفرست...


با توام ، با توخــــــــدا..

یک کمی معجزه کن

چند تا دوست برایم بفرست...

پاکتی از کلمه
جعبه ای از لبخند...
نامه ای هم بفرست
کوچه های دل من باز خلوت شده است...
قبل از اینکه برسم
دوستــی را بردند

یک نفر گفت به من: باز دیر آمده ای .... دوست قسمت شده است
با توام با تو خدا ....

یک دل قلابی ...
یک دل خیلی بد... چقدر می ارزد؟ ....
من که هرجا رفتم جار زدم : شده این قلب حراج ... بدوید... یک دل مجانی
قیمتش یک لبخند.... به همین ارزانــــی
هیچ وقت اما... هیچ کس قلب مرا قرض نکرد...
هیچ کس دل نخرید...
با توام... با تو خـــــدا...
پس بیا... این دل من ... مال خودت...
من که دیگر رفتم اما...

ببر این دل را...
دنبال خودت
[ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, ] [ 16:9 ] [ zahra ] [ ]
پایانیــــ از اینــــ تـراژدیـکــــ تـر ...!



بهـ راستیــــ

پایانیــــ از اینــــ تـراژدیـکــــ تـر ...!

تـو راهـتـــ را بگیـریــــ و برویــــ

منــــ راهـــمـ را بگیـرمـــ و برومــــ

آنچنانــــ کهـ حتیـــ چیزیــــ باقیـــ نمانـد

برایــــ عبرتــــ دیگرانــــ.

[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 13:8 ] [ zahra ] [ ]
♥ دلـتـنـگـــــــے هــا ♥

دلـتـنـگـــــــے هــا

گـاه از جـنـسِ
اشـک انـد و گـاه از جـنـسِ بـغـض ؛

گـاه
سـکـوت مـــــــے شـونـد و خـامـوش مـــــــے مـانـنـد

گـاه
هـ ـ ـق هـ ـ ـق مـــــــے شـونـد و مـــــــے بـارنـد . .

دلـتـنـگـــــــے مـن

بـرایِ تـو امـّـا

جـنـسِ
غـریـبــــــــے دارد . .


 

[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 13:2 ] [ zahra ] [ ]
اما تــــو......................
هنوز آنقدر ضعیف نشده ام
که خطرِ ریزشِ این کـوه را جار بزنم
اما تــــو
حوالیِ من که می رسی احتیاط کن... .


[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 13:1 ] [ zahra ] [ ]
♥ مــیـخـواهـمـت ♥

در خاطری که ” تویـــی ” دیگران فراموشند ،

بگذار در گوشت بگویم

” میـــخواهــمــــــــت ” …

این خلاصه ی ،

تمام حرفای عاشقــــانه دنـــیاست …!!!


[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 13:0 ] [ zahra ] [ ]
میترســـم ................
میترســـم از شــبی

تــو باشــی وُ شـــعر نبـــاشد وُ حــس جنــون ..

میترســـم از روزی

شـــعر باشــد وُ عشــق باشـــد

امـــا

تــو نبـــاشــی ،

مــن باشـــم و ُ یـــک دل خون

[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:55 ] [ zahra ] [ ]
الو ... الو... سلام

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ 

 

 

 


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:10 ] [ zahra ] [ ]
من یک چهار دیواری دارم و کاغذ و قلمی.

من یک چهار دیواری دارم و کاغذ و قلمی.

قلمی که گاه و بی گاه جور مرا می کشد

و حرف های نا گفته ام را بر کاغذ می نویسد.

در آن لحظه، قلمم مثل زبانم الکن نیست،

من من نمی کند، کم نمی آورد و ... می نویسد

شیوا، بی غلط و بدون بروز هر گونه احساسی.

وقتی می نویسم گونه هایم سرخ نمی شوند،

اشک هایم فرو نمی ریزند،عصبانی نمی شوم،صدایم هم نمی لرزد... 


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:6 ] [ zahra ] [ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

لینک باکس